دختری که قید عشقو زده رفتی؟همه میگن قسمت ولی من میگم به درکککک |
|||||||||||||||||||||||||||
27 آبان 1389برچسب:, :: 17:15 :: نويسنده : مریم
ترک می کرد کمک خواست و به اوگفت: آیا میتوانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم ودیگر جایی برای تو نیست.
پس عشق
از غرور که با قایق زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست.
غرور گفت نه نمیتوانم تو را با خودم ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیفشده و قایق
زیبای مرا کثیف می کند. غم در نزدیکی عشق
بود گفت: پس اجازه بده باتو بیایم.
غم با صدای حزن آلود گفت: آه عشق
من خیلی ناراحتم احتیاج دارم تا تنهاباشم.
این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد اما او آنقدر غرق شادی بود که
صدای او را نشنید!
آب هر لحظه بالا می آمد و عشق
نا امید شده بود.
آنقدر خوشحال
شده بود که حتا فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت
و جزیره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیر مرد به راه خود رفت؛ و عشق
تازه متوجه شده بود که
کسی که جانش را نجات داده چقدر بر گردنش حق دارد.
نزد علم که مشغول حل مساله ای که روی شن های ساحل بود؛ رفت و از او
پرسید: آن پیر مرد که بود؟
علم پاسخ داد: زمان.
- اما چرا او به من کمک کرد؟
علم لبخندی زد و گفت: زیرا زمان تنها قادر به درک عظمت عشق است!!!!!منم صبر میکنم..... نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ سلام من یه دختر سرخوشم 20ساله از....به خودم مربوطه! یه دختر کاملا شاد و سر خوش که بیخیال همه چیم اگه قراره فردا بیفتم فرتی بمیرم باید خنگ باشم دنیارو جدی بگیرم بعضیا که غم دنیارو انداختین رو دوشتون بدونین خدا شونه هارو آفریده که بندازی بالا و بگی بی خیال آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||
|